میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

همه هســــــتی من

لالایــــــــــی

 هر وقت می خوام آهتگی رو با خودم زمزمه کنم تنها آهنگی که یادم میاد گل گلدونه من سیمین غانمه یادمه حتی وقتی باردار بودم این آهنگ را موقع خواب برات بعنوانه لالایی می ذاشتم و هنوز هم موقع خواب این آهنگ رو برات میخونم . پنج شنبه هفته قبل حال و هوای خوبی نداشتم دلگرفته بودم از اینکه گاهی دوست داشتن هام رو فراموش کردم  با هم رفتیم تو پارکینگ کمی راه بریم که دیدم هوا خوبه رفتیم تو کوچه مهتاب قشنگی فضای کوچه رو روشن کرده بود یهو اومدی جلوم دست هاتو باز کردی گفتی : مامانی !!! بَـــبَل !!! ( بغل ) بغلت که کردم محکم چسبیده به من سرت رو گذاشتی رو شونم بهم گفتی : لالایی !!! فهمیدم منظورت همین آهنگه د...
28 شهريور 1392

تولد دو سالگیت مبارک عشقم

عشقه کوچولوی من تنها دلیل زنده بودنم چقدر خوبه که تو کنارمی چقدر خوبه که این همه منو دوست داری چقدر خوبه که اینقدر می فهمی باهام حرف می زنی صدام می کنی بوسم می کنی بغلم می کنی می چسبی بهم ؛ گاهی اذیتم می کنی دادمو در میاری بعد خودت میای عذر خواهی می کنی می گی مامانی میلی بِبَییـــد (مامان ملی ببخشید ) چقدر خوبه که دوساله باهامی و با تمام شیرینی هات از بزرگ شدنت خوشحالم مونسم نفسم امسال دو تا تولد برات گرفتم بسکه تو عاشقه بَبَلدی (تولدی )  عاشقه فوت کردن شمع ، عاشقه اینکه همش انگشتتو بکنی تو گِــــــــل ( کیک ). دو تا جشن گرفتم اما تو هردو بابایی نبود و فقط دورانه با تلفن تو این جشن شرکت می کرد . ...
26 شهريور 1392

محمــــد عکاس

  این عکسای روز جمعه است ١٥ شهریور ؛ این روزای ماه آخر تابستون همه ذوق من و تو اینه که آخر هفته بشه بریم خونه خاله زهره ؛ خاله زهره فقط تعطیلات میاد کرج و همه ناراحتی من از شروع اول مهره که دوباره برمی گرده اهواز و ما باز هیچکی رو کرج نداریم البته بچه هاش اینجان اما پسرا سرشون به کاره خودشونه چقدر خوبه آدم خواهراش پیشش باشن روز به روز که می گذره علاقه ام به خواهرام بیشتر می شه بیشتر می فهممشون ؛ قبلنا به خاطره اختلاف سنی زیاد من باهاشون همیشه ازشون دور بودم اما الان واقعا عاشقشونم این عکس ها رو هم محمد ازت گرفته خودم خوشم اومد بخصوص آخریه رووووووووو . ...
18 شهريور 1392

اولین جمله ایی که بهم گفتی

مامانی برو آبَــــهَ بده این اولین  جمله اییه که اینقدر کامل بهم گفتی ، دیرور طرفای ساعته سه بود از مهد کودک که اومدی گفتی مامانی پلو برات یه کم پلو آوردم بعدش گفتی : آبَه . من که تبلییم می شد یه کم پشته گوش انداختم بعد خیلی جدی نگاهم کردی و گفتی : مامانی برو آبَهَ بده منم که خیلی خوشحال شده بودم با کله دویدم سمته یخچال ...
14 شهريور 1392
1